حکم...(آریو بتیس)

چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

حکم...(آریو بتیس)

هر روز سر کوچه می دیدمش با چندتا از اوباشی که مثل خودش الافی هاشان را چال می کردند.
همیشه با چاقوی کوچکش ور می رفت،انگار تنها موجودی که در دنیا زبانش را می فهمید همان تکه فلز زبان نفهم بود.
اهل محل می گفتند :دله دزد است ،چیزی بیشتر از آفتابه بر نمیدارد.
باز هم جای شکرش باقی بود که لااقل پرش به پر همسایه ها نمی گرفت.
یک روز که از کنار جمعشان رد می شدم ،شنیدم به یکی از هم کاسه هایش می گفت:خب ،حکم این ناخن گیر اعدامه حکم کسی هم که شیش لول می بنده اعدام
وبعد چاقوی کهنه اش را تا کرد ، بوسید ودر سطل زباله انداخت.
خوشحال به خانه رفتم،به همسرم گفتم :بالاخره فلانی هم سر عقل آمد.شاید این حکم اعدام بد نباشد.
آن لحظه حتی نمی توانستم حدس بزنم که هفته ی بعد وقتی از کوچه رد می شوم بر روی دیوار اعلامیه اش را ببینم .
اینبار اهالی می گفتند:جوجه خلافکار محل با خودش فکر کرده شاهین تیز پنجه شده است به جای چاقو ،هفت تیر کشیده تا لقمه ی بزرگتر از دهنش را ببلعد اما همان لقمه ،خودش وچند تای دیگر را خفه کرده است....

امیر هاشمی طباطبایی-پاییز 91



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:,ساعت14:45توسط امیر هاشمی طباطبایی | |